اين متن يك فصل از كتاب "يك خانواده آمريكايي در جستجوي حسن" است كه در اين كتاب «ترنس وارد» با شرح سفر خاطره انگيز خود به ايران فرهنگ منحصر به فرد و گستره پهناور تاريخ ايران را رازگشايي ميكند. او و برادرانش در سال هاي 1960 در تهران بزرگ شدند، و حسن، آشپز و خانه نگه دار خانواده از آنها مراقبت كرد.

سي سال بعد ، وارد و خانواده اش كه هرگز حسن را از ياد نبرده بودند، در سفري طولاني و پرماجرا به جستجوي او و گذشته هاي دور خود پرداختند .

«ترنس وارد» همچنان كه ما را در سرتاسر سرزمين ايران با خود همراه ميكند غناي غير قابل تصور گذشته ايران را ژرف يابي ميكند و تضادهاي ريشه دار ميان ايران و همسايه هاي عربش را آشكار ميسازد.

«در جستجوي حسن» داستان خانواده اي است كه از آن سر جهان آمده اند تا با محبت و حق شناسي ، با مردم و خاك اين سرزمين تجديد عهد كنند.

قرار ملاقات با حسن

ما در جهت شمال اردكان به طرف نائين در حركت بوديم و هنوز راه زيادي به دهكده حسن در پيش داشتيم . در غرب ما، سلسله كوه هاي ترسناكي بوند كه قله هاي آن دندانه دار و مثل تيغ تيز بود. مجموعه انها به صورت گله استگوسورها (يكي از انواع دايناسورهاي علف خوار بودند كه در پشت خود دو رديف زوائد استخواني پهن و نوك تيز داشتند.) بود. در طرف راست ما، در طول افق شرقي صحراي نمك بي روحي به نام دشت كوير امتداد داشت. به قول رابرت بايرون صحراي بين يزد و اصفهان بيشتر از هر جاي ديگر كوير، وسيع تر، تيره تر و بي روح تر به نظر ميرسيد.

در كنار جاده ، به كاروان سرايي رسيديم و توقف نموديم. كاروانسرا در قرن هفدهم ميلادي ، در زمان پادشاهان صفوي ، به عنوان پناهگاهي براي كاروانهايي كه در جاده هاي تجاري صحرا رفت و آمد ميكردند. براي حفاظت از راهزنان ساخته شده بود........

بالاخره از سربالايي ها ، گردنه ها و پيچ هاي جاده گذشتيم و به شيب رو به پايين رسيديم . هنوز همه ما تا حدودي هيجان زده بوديم . از دور دهكده اي نمايان شد، من به نقشه مراجعه كرد و به خودم گفتم: اين ديگر كجاست؟ به اطراف نظري انداختم. طرف راست جاده، در فاصله خيلي دور ، آثار يك پايگاه نيروي هوايي ديده ميشد. طرف چپ چيزي نبود جز زمين بي آب و علف. فقط سوراخ هاي دهانه قنات آب با فاصله هاي مساوي در مسيري مستقيم خودنمايي ميكردند. ناگهان روياي همه ما به حقيقت پيوست . يك تابلوي فلزي سبز رنگ كوچكي در كنار جاده نصب شده بود و بر روي آن اين عبارت دلپذير به چشم ميخورد: تودشك-20 كيلومتر

هنوز نمي توانستيم باور كنيم. ماجراي هاي گذشته را با شادي به ياد مي آورديم : شوخي هاي فراوان در مورد خاطرات مادرم از سالهاي قبل ، ترديد هميشگي ما در مورد خاطرات مادرم از سالهاي قبل، ترديد هميشگي ما در مورد پيدا كردن قريه تودشك ، جر و بحث بر سر عقلايي بودن اين مسافرت. اما،هم اكنون، بالاخره به مقصد نزديك شده بوديم . آيا اين ده تودشك ، در ميان كوير، دور افتاده از همه جا ، همان قريه موطن حسن است؟ به هر حال بعد از اين همه راه، و بعد از اين همه سال ، بالاخره به اينجا رسيده ايم.

كريس با خوشحالي مادرمان را بغل گرفت و گفت : مامان ، تو حق داشتي.

مادرم در ميان فرياد شادي همه ما ، فرياد برآورد كه خدايا، هنوز نمي توانم باوركنم.

هيجان داخل ماشين وصف ناپذير بود . همه ما ، مثل كلاغ هايي كه در فصل جفت گيري قارقاركنان به پرواز در مي آيند فرياد خوشحالي سر داده بوديم.

همه به جاده خيره شده بودند. طولاني ترين بيست دقيقه عمرمان سپري شد و بالاخره، در آنجا كه در افق زمين و آسمان به هم ميرسند، به تودشك وارد شديم.

سعي كردم از به خاطر آوردن تعريف هاي حسن دهكده بومي او را شناسايي كنم. كلبه هاي كوچك خشت و گلي ، ديوار هاي خانه ها، رديف مرتب قنات و چاه هاي حفرشده، درب ورودي خانه ها، كوچه هاي خاكي. همه اينها با قصه حسن تطبيق ميكرد. اما از مزرعه سبز و باغ و ميوه و حصارهاي بلندي كه ساكنين ده را از هجوم قشقاييها حفاظت ميكرد و حسن با آب و تاب آنها را براي مان توصيف كرده بود، خبري نبود . فقط تعدادي كلبه نيمه خرابه در كنار جاده، كه حالا خيابان اصلي ده شده بود ، ديده ميشد . حتي يك ساقه علف به چشم نمي خوردو اثري هم از حيات نبود.

ريچارد سكوت را شكست و گفت : بد نيست از يك نفر بپرسيم . با هيجان ، همراه با دلواپسي ، جلوي يك دكان نانوايي توقف كرديم . جواني كه تمام سر و روي و لباسش آرد آلود و سفيد بود ، از مغازه بيرون آمد و سيگاري روشن كرد . ريچارد با فارسي شكسته خود پرسيد:

ببخشيد آقا،‌شما حسن و فاطمه قاسمي را ميشناسيد؟

جواب جوانك نانوا را آوو براي پدرم ترجمه كرد: همه تودشك پر از قاسمي هاست.

پدرم با تعجب گفت : همه تودشك

بله، در اينجا قاسمي ، اسم مرسومي است.

مادرم سرش را از ماشين بيرون آورد و با لحن التماس آميزي گفت: حسن و فاطمه.

جوانك گفت: حسن؟

مادرم: بله ، بله ، حسن و فاطمه قاسمي

جوانك با صداي افسرده اي جواب داد: آنها مردند.

ياس و نوميدي بر چهره مادرم سايه افكند. پدرم سرش را روي دو دستش قرار داد . ريچارد اصلا حركتي نكرد، انگار كه منجمد شده بود.

پسرك نانوا ، سرش را پايين انداخت و گفت : ببخشيد ، معذرت ميخواهم و به داخل مغازه اش بازگشت. جوانك حق داشت . تقريبا همه اهالي ده ، نام خانوادگي «قاسمي» داشتند و همه كمتر از بيست ساله به نظر مي آمدند. ادامه پرس و جوي ما در مورد حسن و فاطمه با نگاه هاي بهت زده و شانه هاي بالا انداخته شده ، رو به رو گشت . در اين ميان، دو جوان ديگر هم با قاطعيت تاييد كردند كه حسن و فاطمه مرده اند.

آوو گفت: ديگر كاري از دست ما ساخته نيست، خوب است از اينجا برويم.

كريس با ناراحتي اظهار كرد : شايد حق با آوو باشد ، ما سعي خودمان را كرديم، فقط حيف دير رسيديم.

آوو ادامه داد: آقاي وارد تا هوا تاريك نشده ، بهتر است به طرف اصفهان حركت كنيم، هنوز برنامه مفصلي در پيش داريم . بازديد از كاخ چهلستون...

پدرم در اين مورد ترديد داشت و نظر ما را پرسيد. كريس معتقد بود كه بايد برويم . كوين زير لب چيزي گفت كه درست نشنيدم. خود من اصلا نمي توانستم حرف بزنم و ابراز عقيده اي بكنم.

ما هنوز مشغول بحث بر سر ماندن يا رفتن بوديم . در اين هنگام مادرم درب ماشين را باز كرد و بيرون رفت. به مادرم نگاه كردم ، گاهمهاي آرام و مصمم او را قبلا ديده بودم. در وجود او اثري از شك و ترديد نبود و هيچ چيز و هيچ كس نمي توانست جلوي او را بگيرد . با وجود درد قوزك پاي شديد، از پياده رو خاكي عبور كرد و در حالي كه عكس سياهي را كه در سال 1936 گرفته شده بود به دست داشت به طرف اهالي محل مي رفت.

به هر كس ميرسيد، عكس را نشان ميداد و سراغ حسن و فاطمه را ميگرفت. كريس سر خود را از پنجره ماشين بيرون آورد و او را صدا كرد ، اما مادرم اعتنايي نكرد و به كار خود ادامه داد. من به ناچار از اتومبيل بيرون آمدم و به دنبال مادرم روانه شدم . وقتي به او رسيدم رو به من كرد و گفت : تري، من مي دانم آنها هنوز زنده هستند . نمي دانم چرا، فقط مطمئن هستم كه هنوز نمرده اند و بايد در همين حوالي باشند. مادرم كه ذره اي ترديد در وجودش نبود، با قاطعيت ادامه داد: حالا برو و به همه بگو ، من تا آنها را پيدا نكنم دست بردار نيستم و از اينجا نمي روم. وقتي به ماشين برگشتم و پيغام مادرم را به بقيه رساندم، جرو بحث ها بلافاصله خاتمه پيدا كرد. تكليف همه روشن شده بود . نصرالله ماشين را روشن كرد و يواش يواش به موازات مادرم در خيابان به راه افتاديم . سپس نصرالله رو به من كرد و گفت: ماشاالله خانم وارد خيلي قاطع و قوي هستند.

جواب دادم: بله ، خوب ميدانم.

ده دقيقه بعد ماردم در يك تعميرگاه دوچرخه،‌بر روي روغن هاي كثيف و سياه ايستاده بود و با مرد قوي هيكل و اخم آلودي كه ريش انبوهي هم داشت، مشغول صحبت بود.

كريس با طنز هميشگي خود گفت: خوب ، حالا بيا و درستش كن ، مامان داره با بروتوس ، رئيس قبيله حزب الله گفتگو ميكند.

آوو با لحن احتياط آميزي گفت : واقعا بهتر است از اينجا برويم.

كريس كه روحيه مادرمان را به خوبي ميشناخت گفت : نه خير، ما فعلا رفتي نيستيم.

صداي مادرم از دور به گوش ميرسيد: ببينيد آقا ، اين عكس مربوط به سي و شش سال پيش است . اين فاطمه و حسن هستند ، اين هم علي است كه در آن موقع تازه به دنيا آمده بود و در اين عكس توي بغل مادر بزرگش، خورشيد خانم است.  شما هيچ كدام از اينها را نمي شناسيد؟

                                        

كوين به ما گفت : نگاه كنيد، بروتوس با كنجكاوي و علاقه به عكس نگاه ميكند.

پدرم به شوخي گفت: خوب البته . برخورد با مادرت و ديدن همه ما هيجان انگيزترين واقعه چند سال اخير او بوده است.

بروتوس به داخل ماشين نگاهي انداخت . كريس راست ميگفت ، لقب با مسمايي به او داده بود . از روي اجبار دستي به او دادم . اما او بي اعتنا دوباره به عكسي كه در دست مادرم بود خيره شد. مثل اينكه در فكر فرو رفته بود . ناگهان اخم هاي او باز شد و انگشت خود را روي عكس گذاشت . ما از دور حدس زديم كه احتمالا كسي را تشخيص داده است . صدايش را مي شنيدم كه ميگفت : بله، خورشيد خانم، مادر فاطممه، منزلش همين نزديكي هاست، بفرماييد ، من شما را به آنجا ميبرم.

مادرم با هيجان ما را صدا كرد. همه از ماشين بيرون پريديم و به دنبال او روانه شديم . بروتوس فاتحانه به جلو ميرفت و بازوان خود را مثل پهلوانان نامي به جلو و عقب حركت ميداد. بچه هاي اهل محل مثل قارچ از اطراف سبز شدند . ديري نپاييد كه عده زيادي از خانه هاي خود در كوچه هاي اطراف بيرون آمدند و به جمع ما پيوستند. دقايقي بعد عده انگشت شمار ما به جمعيت انبوهي تبديل شد . از كوچه و پس كوچه هاي پيچ در پيچ خاك آلود رد شديم.

بالاخره بروتوس در جلوي خانه اي توقف كرد. شاخه هاي درخت انار از روي ديوار خانه به بيرون افتاده بود . بناي محقر خانه ، از پشت در ديده ميشد. روكار خانه از گچ سبز رنگ بود. بروتوس در آبي رنگ كوچك خانه را فشار داد تا باز شود. آن طرف حياط ، زن مسني با حيرت زدگي به جمعيت بيرون خانه اش خيره شد. قيافه اش كمي خواب آلود بود .روسري گرداري موها و قسمتي از صورتش را پوشانيده بود . سراسيمه به طرف ما آمد . بعد از لحظه اي مكث ، مادرم را تشخيص داد و بازوان خو را به طرف او گشود. كوين بهت زده به نظر ميرسيد. بروتوس عكس را در دست گرفت ، به مردم نشان داد و با مهارت نقال مآبانه ماجرا را برايشان تعريف كرد . خورشيد دست مادرم را گرفت و همه ما را به اهالي ده معرفي كرد . با هر كلمه كه از زبان خورشيد خارج ميشد: «مادر خانواده، پدر خانواده، پسر اول...» مردم هورا ميكشيدند . ما كم كم به حياط كوچك خانه وارد شديم . بالاخره فرصتي به دست آمد و مادرم سوال اصلي را مطرح كرد:

خورشيد ، حسن و فاطمه حالشان خوب است ؟ كجا هستند؟

خورشيد در حالي كه به درون اتاق ميدويد تا وسايل پذيرايي را فراهم كند ، جواب داد : بله ، بله ، خانم. همه خوب هستند . همه در اصفهان هستند.

مادرم ادامه داد : مهدي، علي ، آنها چطورند؟ خوبند؟

خورشيد: بله خانم ، همه خوبند ، همه اصفهان هستند.

من با هيجان از خورشيد پرسيدم كه ايا شماره تلفني از حسن دارد و او فورا شماره منزل آنها در اصفهان را به من داد.

من از پسر بچه لاغر اندامي كه كنارم ايستاده بود پرسيدم: اين دور و بر ها تلفن پيدا ميشود؟

پسرك به جاي جواب ، به طرف بروتوس اشاره كرد . بروتوس هم رويش را به طرف من برگرداند و گفت :«بفرماييد، برويم منزل ما ، ما هم همسايه خورشيد خانم هستيم . » من و كريس به همراه او روان شديم. تازه متوجه شدم كه اين آقاي اخمو چقدر قلبا انسان باصفا و با محبتي است.

وارد خانه او شديم، چند نفر روي دارهاي قالي بافي مشغول كار بودند . او تلفن را به من نشان داد. شماره را گرفتمم . مدتي زنگ زد. تا بالاخريه فاطمه گوشي را برداشت. بلافاصله صداي او را شناختم : الو ، فاطمه من هستم،‌تري.

تري؟

آره فاطمه ، بله تري هستم.

صداي فرياد فاطمه را شنيدم و سپس صدايي كه متوجه شدم گوشي تلفن از دست او به زمين افتاد. بعد از چند لحظه دوباره صدايش آمد:

تري، تري ، كجا هستي؟

فاطمه ما همين الان در تودشك هستيم.

راست ميگي؟ در تودشك چكار ميكنيد؟

آمده بوديم شما را پيدا كنيم. پدرو مادرم و همه  برادرهايم هستند.

راست ميگي تري؟

بله. باور كن ، راستي علي چطور است؟

همه خوبند، همه ، مهدي ، مريم ، احمد، مجيد، شما بايد حتما بياييد اينجا اصفهان پيش ما

بله فاطمه ، البته كه مي آييم.

زود بياييد ،‌هر چه زودتر

فعلا خداحافظ

من و ريچارد، خوشحال و خندان به منزل خورشيد برگشتيم و خبر مكالمه با فاطمه را به همه داديم . همه دوباره به نشانه شادي فريادشان بلند شد.

خورشيد خانم با وجود سن زيادش مسير پيچ در پيچ را به همراه ما آمد. پدرم با صميميت دست بروتوس را به نشانه تشكر و سپاسگذاري فشار داد. بالاخره همراه خورشيد و تعدادي از دهاتي ها به ماشين نصر الله رسيديم.

قاسمي ها ، خانواده گم شده ما ، در فاصله سه ساعتي بودند . در اصفهان ، در شهر فيروزه اي رنگ ، پايتخت شاه عباس كبير. هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه به سمت اصفهان به راه افتاديم.

    

خيلي وقت بود دنبال اين كتاب بودم كه به همت يكي از دوستان اين كتاب رو تهيه كردم ميدونم حتما ازش خوشتون مياد . عيد همگي مبارك

التماس دعا

كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد

يك نكته از اين معني گفتيم و همين باشد

از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار

صد ملك سليمانم در زير نگين باشد

غمناك نبايد بود از طعن حسود اي دل

شايد كه چو وابيني خير تو در اين باشد

هر كو نكند فهمي زين كلك خيال انگيز

نقشش به حرام از خود صورتگر چين باشد

جام مي و خون دل هر يك به كسي دادند

در دايره قسمت اوضاع چنين باشد

در كار گلاب و گل حكم ازلي اين بود

كين شاهد بازاري وان پرده نشين باشد

آن نيست كه حافظ را رندي بشد از خاطر

كين سابقه پيشين تا روز پسين باشد

م.عموحيدري

toudeshk.ir